دادگاهی حمید نوری، انتظاری که پایانش آغاز شد
انتظار درد بدی است، مخصوصا اگر در انتظار برگشت عزیزی به خانه باشی، حتی اگر خبر داده باشد که دیرتر به خانه می رسد! فریاد و فغان از انتظار برگشت عزیزی به خانه در دهه شصت! انتظاری بود با وحشت مرگ درآمیخته، دستگیری عزیزی در کوچه و خیابان همچون جدائی خورشید و ماه از آسمان زندگیت را به شبی تیره و تار بدل می کرد، اگر شب و نیمه شب به خانه هجوم می آوردند و عزیزی را با خود می بردند ضجه های مادر که: "هر جا فرزندم را می برید من هم می آیم!" به آسمان بلند بود، از آن زمان بر کشوری که در تب و تاب آزادی و عدالت اجتماعی خروشی زیبا داشت سایه مرگ نشست، به ناگاه سرزمینی به سوگ جوانان خود نشست، انتظاری ورای عمر یک نسل شروع شد، انتظاری که نفیر مرگ را در گوش و جسم و جانت می ریخت و لحظه های انتظار همچون بختکی بر سینه ات می نشستند و راه را بر نفس می بستند، انتظاری که در خفا روح و جسم و جانت را می خورد و تو هر آن چه در توان داشتی انجام می دادی که این انتظار به شکلی پایان پذیرد اما عهد شوم جنایتکاران برای کشتن آزادیخواهان و عدالت طلبان خارج از قدرت و احساس بشری وحشیانه و بی رحم بر سراسر سرزمین رخت گسترده بود!
می گرفتند و به زندان می انداختند و ما در انتظار یافتن خبری از عزیزانمان همچون مرغی که پر پروازش را چیده باشند بال، بال می زدیم و به جائی نمی رسیدیم، گذشت زمان و تغییر شرایط شکل و فرم آن انتظار را عوض کرد ولی در ماهیت سنگین و دردناک آن تغییری ایجاد نکرد، اول بی خبری بود، انتظار می کشیدی و به هر دری می زدی اما با سکوت شوم مسئولان روبرو می شدی اما وقتی روزنامه را باز می کردی عکس جوانانی را می دیدی که بدون شناسائی هویت آنان به جوخه های اعدام سپرده شده بودند! از رادیو اسامی اعدام شدگان را می شنیدی! این گونه خبر می آمد، وحشتناک و غیر قابل تصور، چیزی در درونت فریاد برمی کشید: "نه، غیر ممکن است!" اما ناممکن، ممکن شده بود! همه تن چشم و گوش می شدی، می دیدی، می شنیدی اما نمی توانستی باور کنی! فاجعه ای عظیم در کشور در حال وقوع بود اما جسم و جانت از پذیرش آن عاجز بودند، زمانی که شدت فاجعه خارج از تصور انسانی است قبولش نیز خارج از قدرت انسانی می شود!
در بهت و ناوری انتظار پایان این شرایط وحشتناک را داشتی اما متأسفانه تازه آغاز کشتار بود، آن چه می شنیدی این بود: "ما می کشیم، اگر گناهکار باشند به سزای اعمالشان می رسند، اگر هم بیگناه باشند به بهشت می روند!" فقط همین یک جمله مرگ عدالت، مرگ انسانیت را به شکلی کریه در مقابل چشمانت می گذارد! نه فقط شلاق بر تن، کابل بر کف پا، نه فقط گلوله بر تن یا طناب دار بر گردن، کشتار وحشیانه ای که حتی جنین را به سلاخ خانه می برد برای آن عزیزان در زندان ها و برای ما در بیرون از زندان فاجعه ای عظیم را معنی می کرد، جسم و جان آنان زیر شکنجه، جسم و جان ما از بی عدالتی بر آنان روا شده خرد و درهم شکسته می شدند، به جرم های نکرده در دادگاه هائی بدون وکیل و به دور از هر پروسه قانونی به سال ها زندان محکوم می شدند و ما دلخوش به حکم صادرشده حتی اگر ده سال بود فقط بدان خاطر که آنان را اعدام نکرده بودند دل خوش بودیم!
به انتظار آزادی آنان روزگار سختی را سپری کردیم اما به جای آزادی آنان به ناگاه باز بی خبری برقرار شد! نمی دانستیم چرا ملاقات ها قطع شده اند اما سکوت و بی خبری خود خبر از فاجعه ای می داد که تصورش محال به نظر می آمد اما خبر آمد: "کشتند، همه را کشتند!" آنان را چه آسان کشتند و ما چه سخت نمی توانستیم باور کنیم اما دیدیم، دیدیم که با یک حکم هزاران عزیز این سرزمین سر به دار شدند! پنهانی و دور از چشم مادر و پدر، آنان را زیر خاک پنهان کردند تا شاید جنایت و فاجعه را پنهان و به رازی مگو بدل کنند و انتظار ما برای آزادی آن عزیزان به انتظار برای دریافت وصیتنامه، وسایل شخصی، دریافت جسد و به خاکسپاری آن عزیزان بدل شد ولی این هم بی جواب ماند! حتی حق به عزای آن عدالتخواهان و آزادی طلبان نشستن از ما سلب شد! ما ماندیم و انتظارهای بی پایان، گویی کره خاکی روی قلبت چمبره زده و می گوید: "بچرخ تا بچرخم!" و ما چرخیدیم! زمان گذشت، به اقصی نقاط جهان رفتیم، جوان بودیم، پیر شدیم اما غم بی عدالتی و انتظار برقراری عدالت همچنان بر روح و جسم ما سنگینی می کرد.
انتظار گرفتن داد از بیدادگران در قلبمان زنده ماند، قلب جوان آن عزیزان و فریاد عدالت خواهی آنان با ضجه های مادران و پدران درهم آمیخت و سال ها پژواک صدای آن عدالت خواهان که دیگر نبودند و دادخواهی آن بیداد و بی عدالتی از گلوگاه ما خروش برکشید، در ابتدا فریاد بود، فریاد مادران: "روزی خواهد رسید که ما شما جانیان را به جرم کشتار عزیزانمان به دادگاه خواهیم کشید!" چند سال بعد پرسش بود، پرسشی از خود و از ما: "یعنی می شود روزی ما دادگاهی این جانیان را به چشم ببینیم؟" چند سال بعد با اشک می گفتند: "می ترسم بمیرم و دادگاهی این جانیان را به چشم نبینم!" و در سال های آخر عمر با اشک و آه می گفتند: "می دانم من می میرم و دادگاهی این جانیان را به چشم نمی بینم!" و همان شد، یکی بعد از دیگری رفتند و دادگاهی قاتلان فرزندانشان را به چشم ندیدند، ما ماندیم و میراثدار دو انتظار، انتظار دادگاهی آن جانیان به خاطر کشتار دهه شصت و سال ۱۳۶۷ و انتظار دادگاهی آن جانیان به خاطر ظلمی که بر مادران و پدران و خواهران و برادران و فرزندان روا داشتند و ما با این میراث سنگین و دردناک دو انتظار روزها و شب ها سر کردیم، شب هائی که غم و درد این دو انتظار راه خواب را بر چشمانمان سد می کرد.
با خود می اندیشیدیم یعنی ما دادگاهی این جانیان را به چشم می بینیم؟ سال ها اشک خون از قلبمان در وجود به انتظار نشسته مان جاری شد تا این که نهم نوامبر ۲۰۱۹ روزی مثل همه روزهای دیگر خبر آمد: "دستگیر شد، یکی از جانیان کشتار دهه شصت در فرودگاه آرلاندا هنگام ورود به سوئد دستگیر شد!" روز نهم نوامبر ۲۰۱۹ دیگر روزی مثل روزهای دیگر نبود، باز انتظار کشیدیم تا دانستیم این جانی کیست، خبر آمد و چه خوش آمد، باور کردنی نبود اما واقعیت داشت، حمید نوری دستگیر شد! نهم نوامبر ۲۰۱۹ روزی که تاریخ را برای زندانیان سیاسی جان به در برده از آن کشتار، برای ما خانواده جانباختگان و برای جامعه عوض کرد، روزها و شب ها در تب و تاب قطعی شدن روز دادگاهی این جانی به انتظار نشستیم، خبر آمد: "حمید نوری در تاریخ دهم اوت ۲۰۲۱ محاکمه می شود!" روزی که آغاز پایان انتظار تاریخی ما برای به دادگاه کشاندن جانیان دهه شصت و سال ۱۳۶۷ را رقم زد و ما مقابل عکس عزیزانمان ایستادیم و فریاد برکشیدیم:"گل داد یاس پیر، زمستان شکست!" اما در جوش و خروش این شادی باز همان انتظار شکل عوض کرد و بر سینه ما نشست، انتظار است از من و ما و همه که امر دادخواهی از منافع شخصی و گروهی چه مالی و چه سیاسی مبرا بماند.
تاریخ در مورد همه ما به قضاوت خواهد نشست، انتظار داریم که دادگاهی این جنایتکار، دادگاهی حمید نوری دستخوش بازی سیاست های کشورها و دولت ها نشود، انتظار داریم دولت سوئد، قوه قضائیه، دادستان و قاضی یا قاضیان این پرونده زخمی دیگر بر دل پر زخم ما خانواده ها و جامعه نزنند، دادستان ها، قاضیان یاد آورید که قسم خورده اید که "داد - ستان" باشید، اکنون به دست شماست که داد دو نسل، داد جامعه ای که بیدادی چنین سخت و خونین را تا کنون تحمل کرده از حمید نوری یکی از جنایتکاران دهه شصت و سال ۱۳۶۷ بستانید، امید و انتظار ما این است که دریابید که نه فقط خانواده جانباختگان، نه فقط ملتی که جهان چشم بر "داد - ستانی" و قضاوت شما دوخته است، قضاوت و حکم شما، حکمی که حق همه جانیان جهان است پیامی خواهد بود به تمام جانیان که روزی در پیشگاه عدالت و مردم باید جوابگوی اعمال ضد انسانی خود باشند، قضاوت درست و برحق شما پیام رسان پیروزی عدالت بر بی عدالتی خواهد بود، قضاوت درست و برحق شما می تواند خاوران و خاوران های ایران را گلباران کند! به امید آن روز، رؤیا غیاثی، خواهر جانباخته کبری غیاثی
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
کبری غیاثی فرزند غیاث که روز یکم فروردین ماه سال ١٣٣٨ در آبادان زاده شده بود و در رشته ریاضی دیپلم گرفته بود کمونیست و وابسته به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بود، کبری پس از آغاز جنگ ایران و عراق به همراه خانواده اش از آبادان به اصفهان رفت اما در اصفهان و در فروردین ماه سال ١٣۶١ دستگیر شد و پس از نه ماه زندان و شکنجه سرانجام در روز بیست و هشتم آذرماه سال ١٣۶١ برای کمونیست بودن تیرباران شد!
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر